۵ دی ۱۴۰۲، ۱۳:۲۴

گفت‌وگوی «مجله مهر» با یک مهاجر؛

جایی که با تحقیر به من نگویند: «افغانی!»

جایی که با تحقیر به من نگویند: «افغانی!»

اسدی اولین زن مهاجری است که توانست در ایران مجوز کار بگیرد؛ گرچه خودش را فرزند این جامعه می‌داند ولی می‌خواهد برود جایی که با تحقیر به او نگویند: «افغانی!» اما راهی برای رفتن هم ندارد!

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: خودش را اولین دختر افغانستانی که توانسته در ایران مجوز کار بگیرد معرفی می‌کند و می‌گوید بعد از او، مسیر برای بسیاری از زنان و دختران افغانستانی باز شد تا با مجوز و قانونی کار کنند. حرف‌هایش را با خواندن شعری که خودش سروده آغاز می‌کند: «بچه بودم که از شهر آواره شدم؛ ‏نمی‌دانم درست یادم نیست، ‏‬شاد بودم یا غمگین، ‏‬آنقدر می‌دانم، ‏‬وقتی از شهر خود آواره شدم، ‏‬شهر من مثل اناری بود بر شاخه درخت! ‏‬خوب یادم هست، دانه‌هایش پیدا بود، همه یک رنگ بودند، ‏‬مانند خاطره‌ها…»

به وضوح بغض کرده و چشم‌هایش منتظر تلنگری برای باریدن است؛ می‌گوید: «همه می‌دانیم، آدمیزاد هیچوقت دوست ندارد خانه‌اش را ترک کند؛ اما من در زندگی‌ام چندین و چند بار مجبور به ترک خانه شدم. ترک خانه پدری، ترک کشورم افغانستان و حالا مجبور به ترک کشور دومم هستم…» به اینجای حرف که می‌رسد، مقاومت سد مقابل چشم‌هایش می‌شکند و مثل چندین و چند بار دیگر در گفت‌وگو زیر گریه می‌زند. بعد از آن که از دو کارخانه فقط به خاطر افغانستانی بودن اخراج می‌شود، تلاش می‌کند برای بار دوم مهاجرت کند و از ایران به کشور دیگری برود؛ اما به دلیل پایان اعتبار کارت آمایش او هنوز موفق نشده است. او در حال حاضر از روی اجبار برای اینکه به گفته خودش گرسنه نماند و بتواند کرایه خانه بدهد، در یک فروشگاه مکانیکی و جلوبندی‌سازی کار می‌کند.

اگر انتخاب من بود ترجیح می‌دادم در کشور خودم بمانم و کشته شوم؛ البته نه به خاطر عرق ملی؛ به خاطر اینکه معتقدم آدم یک بار کشته شود بهتر از این است که هر ساعت کشته شود. من الان هر ساعت کشته می‌شوم! اسم مستعار «هانا» را برای خود انتخاب کرده است. می‌گوید: «من در بسیج کاشان، نفر اول مقاله‌نویسی، طراحی نقاشی و کاریکاتور شدم. ولی از آنجا هم بعد از مدتی به خاطر افغانستانی بودن بیرون انداخته شدم.» گرچه علاقه به ایران از میان کلمات او لبریز می‌شود، اما از اینکه خانواده‌اش سال‌ها پیش مهاجرت کرده‌اند، شکایت دارد: «اگر انتخاب من بود ترجیح می‌دادم در کشور خودم بمانم و کشته شوم؛ البته نه به خاطر عرق ملی؛ به خاطر اینکه معتقدم آدم یک بار کشته شود بهتر از این است که هر ساعت کشته شود. من الان هر ساعت کشته می‌شوم!»

سکینه اسدی ۳۷ ساله و اهل افغانستان است؛ البته خودش را ۱۴ ساله می‌داند و باور دارد هنوز زندگی را تجربه نکرده است: «هر وقت توانستم دانشگاه درست و حسابی بروم، یک خانه برای مادرم در کاشان بگیرم آن موقع چهل ساله می‌شوم.»

پدر سکینه تحصیل‌کرده و مجروح جنگی و از اهالی «قندهار» است. خانواده اسدی اوایل دهه هفتاد وقتی سکینه ۶ ساله بوده، به ایران مهاجرت می‌کنند. حالا سکینه بعد از سی سال زندگی در ایران می‌گوید: «من فرزند این کشور هستم و هر کس این را قبول ندارد از کوته فکری خودش است.» پدربزرگ او در تجارت فرش، دستی داشته و به کشورهای مختلفی مثل عراق، پاکستان، عربستان و… سفر می‌کرده است؛ وقتی به ایران می‌آید می‌گوید: «ایران کشور خوبی برای امنیت خانواده و ناموس است.» بنابراین زمانی که افغانستان به واسطه حضور نیروهای نظامی آمریکایی و درگیری‌های بعد از اخراج شوروی ناامن می‌شود، بار و بندیلش را جمع می‌کند و سمت ایران می‌آید.

خانواده اسدی بعد از ورود به ایران، چند ماهی مهمان خاله سکینه در مشهد بوده‌اند که از اواسط دهه پنجاه به ایران مهاجرت کرده بود. بعد از آن به کاشان آمدند. حالا سکینه هر وقت اراده کند، با لهجه غلیظ کاشانی حرف می‌زند: «بابابزرگم کاشان را شهری امن می‌دانست. همیشه می‌گفت کاشان، مردمانی دوست داشتنی و آرام دارد. راست هم می‌گفت… واقعاً آنها آدم‌های امین و آرامی هستند.» بعد با لهجه کاشانی ادامه می‌دهد: «در کاشان آدم حس غربت نمی‌گیرد و خودش را متعلق به جای دیگری نمی‌داند.» البته توانایی‌هایش در گویش محلی، به لهجه کاشانی ختم نمی‌شود. به ترکی و کردی هم مسلط است و علاوه بر اینها انگلیسی و عربی را هم روان حرف می‌زند. حالا هم فرانسوی و آلمانی و نروژی را می‌آموزد.

جایی که با تحقیر به من نگویند: «افغانی»!

پدرش گرچه تحصیلات داشته، اما بعد از مهاجرت به ایران کنار میدان می‌ایستد تا کارگری کند و بچه‌هایش بتوانند درس بخوانند. وقتی سکینه کلاس پنجمی می‌شود، اقوام به پدرش می‌گویند: «نگذار بچه‌هایت بیشتر از این درس بخوانند؛ سکینه را بفرست سرکار و مجبورش کن پشت قالی بنشیند.» اما پدرش مخالفت می‌کند و اجازه می‌دهد سکینه که فرزند اول خانواده است، درسش را ادامه بدهد. با همه اینها او تا اواسط دبیرستان بیشتر درس نخوانده و از هفت سالگی کار کرده و کمک‌خرج خانواده بوده است. در مدرسه دولتی به واسطه کارت آبی که داشته درس خوانده و بعد هم وارد بازار کار شده است: «۲۱ سال، هم دختر خانواده بودم، هم پسر خانواده.» به دست‌های زمختش اشاره می‌کند: «وقتی از بچگی قالی‌بافی و کارگری کنی، همین می‌شود…»

بازار کاری که از آن حرف می‌زند، پرستاری از بیماران سرطانی خاص بوده که نیاز به مراقب‌های ویژه داشته‌اند، کسانی که حتی کنترل ادرار خود را نداشته‌اند و مداوم لازم بوده بسترشان تمیز شود. او تمام این کارها شب انجام می‌داده و بعد از آن صبح به مدرسه می‌رفته است. هجده سالگی سکینه با پرستاری از بیماران خاص، برای حقوق شبی ۱۵ هزار تومان می‌گذرد.

علاوه بر اینکه چند زبان بلد است، مدارک زیادی در زمینه توانایی‌های فروش و بازاریابی و… دارد؛ از سال ۹۴ تا ۹۶ در دوره‌های مختلفی که زیر نظر مرکز بازرگانی وزارت صمت برگزار شده بود، شرکت کرده است. با این وجود هنوز هم برای درس خواندن اشتیاق دارد. با شوخی می‌گوید: «به من می‌گویند تو در حد کسی که مدرک دکتری دارد توانایی داری؛ می‌توانم ساعت‌ها در زمینه تجارت آموزش بدهم؛ اما باز هم دوست دارم درس بخوانم ولی در ایران نه؛ اینجا درس بخوانم که تو سری بخورم؟ ادامه تحصیل را دوست دارم؛ ولی جایی که با تحقیر به من نگویند افغانی! تحقیرها و سو استفاده‌های ابزاری، کلامی و رفتاری نسبت به یک دختر افغانستانی بسیار است…» با توجه به گفته‌های اسدی، او و خیلی از زنان افغانستانی به دلیل کار کردن بیرون از خانه نه تنها از طرف بخشی از جامعه میزبان تحقیر می‌شوند، بلکه گروه قابل توجهی از جامعه افغانستانی نیز آنها را طرد می‌کند.

جایی که با تحقیر به من نگویند: «افغانی!»

آرزوهای هانا؛ حسرت‌های سکینه!

می‌گوید: «۹ سال است زیر نظر سازمان مللِ بی‌ملل هستم. حرف زدم اما شنیده نشدم.» پوشه‌ای قطور از کیفش در می‌آورد و روی میز می‌گذارد: «کل زندگی و سرنوشتم را با خودم آورده‌ام. دوست داشتی آن را پخش کن و درباره‌اش بنویس، دوست داشتی به دست کسی برسان شاید به من کمکی کند.» می‌گوید نتیجه مهاجرت خانواده‌اش برای او سال‌ها حسرت به دنبال داشته است؛ حسرت‌ها و آرزوهایی مثل پوشیدن یک لباس یا یک وعده غذای خوب؛ یاد روزهایی می‌افتد که وقتی به قصد نظافت به خانه‌های مردم می‌رفته، حسرت بوی غذای گرم‌شان را به دل داشته است اما حتی اگر به او تعارف می‌کردند دستشان را رد می‌کرده، چون خانواده‌اش غذای گرمی برای خوردن نداشتند.

سکینه باور دارد خانواده‌های اصیل کاشانی، چیزی فراتر از غذا و لباس به او دادند و آن هم «بزرگ‌منشی» است. وجدانش اجازه نمی‌داد تنهایی آن غذای لذیذ را بخورد؛ با این حال سکینه باور دارد خانواده‌های اصیل کاشانی، چیزی فراتر از غذا و لباس به او دادند و آن هم «بزرگ‌منشی» است: «با همه حسرت‌هایم هیچ‌وقت بد کسی را نخواستم و هیچ‌وقت چشم بد به دارایی‌های کسی ندوختم! اما شما نمی‌دانید فکر کردن به اینکه مادرت خانه گرسنه باشد چقدر سخت است…»

یک گوشه دلش آرزوی این را داشته که روزی اولین تاجر زن افغانستانی مهاجر باشد و مسیرش را در ایران ادامه دهد؛ اما گوشه دیگری از دل، برای دست‌های پینه‌بسته پدرش که با وجود از کار افتادگی برای روزی ۲۰۰ هزار تومان مجبور است به سرکار برود، برای برادرش که از پس خرج و مخارج دانشگاهش برنمی‌آید، برای خواهرش که از همسرش جدا شده و با یک فرزند به خانواده برگشته، برای خواهر دیگرش که به خاطر وضعیت مالی بد نتوانسته است کنکور بدهد و برای مادرش که در عین مریضی گرسنگی می‌کشد لبریز از حسرت است.

بارها به خودکشی فکر کرده و گاهی دست به تلاش هم زده است اما بعد، فکر اینکه هیچوقت نتوانسته خود واقعی‌اش باشد، مانعش می‌شود: «آخرین بار، یادم آمد که هنوز جوانی نکردم، بچگی نکردم، بزرگی هم نکردم… یادم آمد هنوز خیلی چیزها از دنیا طلب دارم. یادم آمد مادرم مریض است…» اسدی از وقتی برای کار به تهران آمده در یکی از خوابگاه‌های حاشیه شهر زندگی می‌کند و ماهی هفت میلیون تومان برای زندگی در یک اتاق اشتراکی می‌پردازد.

اشک تکراری‌ترین حرف سکینه است. مدام مغلوب بغض‌هایش می‌شود، گرچه به گفته خودش اهل گریه نیست: «سال‌هاست هر شب قبل از خواب، تکه‌های شکسته خودم را چسب می‌زنم و زیر بالشت می‌گذارم؛ صبح که بیدار می‌شوم سعی می‌کنم یادم برود این تکه‌ها شکسته است و دوباره شروع به زندگی می‌کنم. هیچوقت کسی بدون آسیبی به من کمک نکرده است؛ مگر مادرم؛ حضرت زهرا، امام حسین و امام رضا… اینها کسانی بوده‌اند در لحظه لحظه زندگی‌ام حضور داشته و بدون چشم داشتی به من کمک کرده‌اند.» و بار دیگر گریه مسیر حرف‌هایش را می‌بندد.

هفت خان رستم برای روزی حلال

برای گرفتن مجوز کار، هفت خان رستم را پشت سر گذاشته است. مجوز گرفته تا اولاً کار کردنش قانونی باشد و ثانیاً اگر اتفاقی برایش بیفتد قانون حامی او باشد. وقتی ۱۸ ساله بود پیگیری‌ها را شروع کرد و ده سال بعد یعنی سال ۹۲ توانست مجوز کار بگیرد: «در قانون اساسی چیزی تحت عنوان مجوز کار برای یک دختر افغانستانی نداشتیم و برای همین این قدر طول کشید مجوز بگیرم. رئیس کار کل استان اصفهان به من گفت این مجوزی که دنبالش هستی جزو قانون نیست. خیلی چغر و پوست‌کلفت بودم که توانستم مجوز اسدی برای گرفتن مجوز کار، هفت خان رستم را پشت سر گذاشته است. مجوز گرفته تا اولاً کار کردنش قانونی باشد و ثانیاً اگر اتفاقی برایش بیفتد قانون حامی او باشد. بگیرم. برای مجوز به مجلس رفتم و گفتم می‌خواهم روزی حلال در بیاورم؛ به من مجوز بدهید. بالاخره سال ۸۹ توانستم متقاعدشان کنم تا اینکه سه سال بعد موفق شدم. پیش آمده بود در این رفت‌وآمدها، مجبور شدم دعوا راه بیندازم و حتی تهدید به زندان شدم.»

می‌گوید: «عنوان شغلی اولین مجوزم، کارگر شیمیایی بود؛ یعنی فقط می‌توانستم در کارخانه‌های شیمیایی کار کنم. اولین دختر مهاجری هستم که کارگروه وزارت کار و امور مهاجرین راضی شد به او مجوز بدهد. فرآیند طولانی داشت تا بتوانم از کارفرما و وزارت کار نامه بگیرم، اما اتفاقات ناگوار برای مهاجرانی که کار می‌کنند آن قدر زیاد است که مصمم بودم این مجوز را بگیرم تا قانون از من حمایت کند. در این سال‌ها بارها برایم اتفاقات بدی افتاد که پرونده‌هایش در این پوشه موجود است…» روی میز مصاحبه پر شده از کاغذهایش؛ از مدارک دوره‌های فنی و حرفه‌ای گرفته تا برگه قراردادهایی که می‌گوید کارفرما هرگز حق و حقوقش را پرداخت نکرده است.

جایی که با تحقیر به من نگویند: «افغانی!»

اسم‌های زیادی از افراد و شرکت‌های مختلف می‌آورد و با عصبانیت و البته غمگین درباره‌شان توضیح می‌دهد که هر کدام چگونه حقش را ضایع کرده‌اند و زحمت‌هایش را نادیده گرفته‌اند. برگه‌ای را از لابلای مدارک بیرون می‌کشد که نشان می‌دهد برای شرکتی مشتری استرالیایی پیدا کرده و قرار بوده از این فروش به مشتری خارجی ۲۰ تومان تومان سود او باشد اما: «اگر پشت گوشم را دیدم، آن پول را هم دیدم…»

شاه‌قلی‌ها نمی‌بخشند

او بعد از اخذ مجوز، در کارخانه حلاجی شروع به کار می‌کند؛ در کارخانه‌ای که پنبه و مواد پلی‌استر را به نخ تبدیل می‌کند. سال ۹۳ با شانزده ساعت کار در شبانه روز، یعنی کار در دو شیفت حقوق خود را به ۶۰۰ هزار تومان می‌رساند. بعد از اینکه از این کارخانه بیرون می‌آید جنس نخ را به خوبی می‌شناسد؛ پس شروع به بازاریابی می‌کند و در یکی از کارخانه‌های معروف فرش در مشهد مشغول به کار می‌شود. آنجا با یک شیفت کار می‌تواند ماهی ۸۰۰ هزار تومان درآمد داشته باشد. اسدی معامله‌های پرسودی برای این شرکت جوش می‌دهد.

می‌گوید: «در یکی از دوره‌هایی که برای ارتقای خود شرکت کرده بودم به من گفتند حقوقی که می‌گیری به نسبت سودی که برایشان می‌آوری ناچیز است؛ این قضیه را به کارفرمایم گفتم تا اگر می‌تواند حقوقم را بیشتر کند، اما تهدید شدم و فرار را به قرار ترجیح دادم. اما باز هم لطف‌شان را فراموش نمی‌کنم، بالاخره به من کار دادند؛ با اینکه لیست تمام مشتری‌هایشان را داشتم و می‌توانستم آن را در اختیار شرکت‌های دیگر بگذارم این کار را نکردم؛ خودتان می‌دانید خیلی از بازاریاب‌ها این کار را می‌کنند اما من باور داشتم در آوردن پول حلال، شرف می‌خواهد. در تمام سال‌هایی که کار کردم چند اصل را رعایت کردم، شرفم را نفروختم، به خاک و تمامیت ارضی ایران وفادار ماندم، آدم‌فروشی نکردم و نان کسی را نبریده‌ام.»

بعد از این در فضای مجازی شروع به فروش و بازاریابی می‌کند و با فروش فرش ایرانی به افغانستان، عراق، پاکستان و هندوستان به درآمد می‌رسد، ولی مادرش به سختی بیمار می‌شود. تمام درآمدهای سکینه خرج هزینه درمان مادرش می‌شود و هر آنچه را در این سال‌ها جمع کرده، می‌فروشد. اما همزمان با بیماری مادرش، مجوز کارش را از دست می‌دهد: «مجوز کار و کارم را با هم از دست دادم. در ایران اگر مجوز نداشته باشی و برایت پول واریز شود به پول‌شویی متهم می‌شوی. نمی‌خواستم این وصله‌ها به من چسبانده شود؛ از اول به دنبال قانونی کار کردن بودم. اینجا کشور دوم من است و قانونش برایم مهم و ارزشمند است. دوباره برای مجوز پیگیری کردم؛ بالاخره توانستم از یکی از وزیران نامه بگیرم ولی وقتی به ادارات کوچک‌تر رفتم؛ گفتند چرا باید اجازه بدهیم یک افغانستانی در کشور ما کار کند! شاه بخشیده، شاه‌قلی نمی‌بخشد!»

تغییر؛ لازمه مهاجرت است

آن طور که خودش می‌گوید کسی چندان تشخیص نمی‌دهد او افغانستانی است، مگر اینکه خودش این را بگوید. اسدی از تأثیرپذیری بیش از اندازه خانواده‌های افغانستانی از خویشاوندان می‌گوید و اینکه معمولاً اقوام، نقش مهمی در آینده و تصمیمات فرزندان ایفا می‌کنند، نقشی که گاهی حتی از خود خانواده هم پررنگ‌تر می‌شود!

می‌خواهند با اینکه چهل سال در ایران زندگی کرده‌اند، افغانستانی بودن خود رعایت و حفظ کنند. آنها باید بدانند وقتی کشوری برای آنها بستری برای زندگی آماده کرده، نباید در برابر تغییر مقاومت کنند. با گریه می‌گوید که وقتی که یک نوزاد بوده به پسر عمویش فروخته شده؛ خرید و فروشی که بین طایفه‌های افغانستانی یک رسم است. پسر عمویش که حالا ۵ فرزند، عروس و داماد دارد به روش‌های مختلف سعی کرده سکینه را به افغانستان برگرداند. با سورتی لرزان از ترس‌هایش می‌گوید، از اینکه سال‌های سال است راحت نخوابیده مبادا او را شبانه بیهوش کنند و به افغانستان بفرستند. در جواب این سوال که «نمی‌شود مبلغ پولی که پسرعمویش پرداخته را معادل‌سازی کند و به او پس بدهد؟» می‌گوید: «آیا سکینه‌ای که لنگ صد میلیون تومان پول است تا خانه رهن کند و از خوابگاه بیرون بیاید، می‌تواند چند صد میلیون برای آزادی خودش بپردازد؟» او یادآوری می‌کند که نسل جدید تا حدودی سعی کرده جلوی این رسوم را بگیرد و تا حدودی هم موفق بوده است.

آنطور که اسدی می‌گوید، برخی خانواده‌های افغانستانی اگرچه مهاجرت کرده‌اند و به ایران آمده‌اند اما بنا بر رسم و رسوم قدیمی خودشان رفتار می‌کنند و دوست ندارند از عادت‌های قدیمی افغانستانی در بیایند. او معتقد است کسانی که در جامعه جدید از عادت‌های قبلی خود فاصله می‌گیرند و تغییر می‌کنند، حضور فعال‌تری خواهند داشت.

این بیت را از حافظ می‌خواند: «با مدعی مگویید اسرار شعر و مستی؛ تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی» و توضیح می‌دهد: «این شعر مصداق خوبی برخی خانواده‌های افغانستانی است که می‌خواهند با اینکه چهل سال در ایران زندگی کرده‌اند، افغانستانی بودن خود رعایت و حفظ کنند. آنها باید بدانند وقتی کشوری برای آنها بستری برای زندگی آماده کرده، نباید در برابر تغییر مقاومت کنند. تغییر لازمه مهاجرت است؛ اگر تغییر نکنی هم به جامعه میزبان آسیب می‌رسانی و هم خودت بیشترین آسیب را می‌بینی.»

جایی که با تحقیر به من نگویند: «افغانی!»

دفن هویت زیر بار تحقیرها

هنوز به زادگاهش علاقه دارد و از اینکه برای فرار از تحقیرها مجبور است هویت خود را پنهان کند، عذاب می‌کشد. سکینه درباره شرایط خاص خوابگاه توضیح می‌دهد: «فقط چند نفر از بچه‌های خوابگاه می‌دانند افغانستانی‌ام، دلم نمی‌خواست هویتم را پنهان کنم ولی یکی از آنها جلوی خودم به افغانستانی‌ها ناسزا گفت. اینجا من هر کاری کنم باز هم افغانی پدرسوخته‌ام! کار کردن ما خار چشم می‌شود؛ به من می‌گفتند چرا بیشتر از یک ایرانی کار می‌کنی؟»

اسدی درباره کار و زندگی در ایران می‌گوید: «حاضرم مالیات بدهم، کار کنم و به اندازه خودم مالیات بدهم ولی احترام داشته باشم. دلم نمی‌خواهد کسی با حقارت با من رفتار کند و از بالا به پایین نگاهم کند. در جامعه قبل از اینکه بفهمند من افغانستانی هستم همه رفتار خوبی با من دارند ولی بعد از آن انگار جزامی هستم…»

اینجا بزرگ شدیم، هر چه یاد گرفته از مهر و محبت گرفته تا تنفر و بیزاری، همه را از مردم ایران یاد گرفته‌ایم؛ ما فرزند همین جامعه هستیم؛ چه قبول کنند چه قبول نکنند... برادر سکینه فوق لیسانس «MBA» دارد و دنبال آن است که مقطع دکتری را هم بخواند، ولی به خاطر اینکه نمی‌تواند در ایران کار کند در یک مغازه کلیدسازی مشغول است؛ هرچند دلش می‌خواهد در ایران شغلی داشته باشد ولی با توجه به قوانین نمی‌تواند، پیگیر آن است که به کانادا مهاجرت کند. بنا بر قانون، مهاجران افغانستانی نمی‌توانند که در ایران تحصیل کرده است. در ایران کار کنند برای همین تعداد زیادی از آنان با استفاده از زیرساخت‌های کشور تحصیل می‌کنند اما نمی‌توانند کار کنند و ایران برایشان حکم مسیر عبور برای رفتن به کشورهای اروپایی و آمریکا را دارد در حالی که به گفته اسدی آنها به مراتب ترجیح می‌دهند توان خود را به کشوری مثل ایران خرج کنند تا اینکه سراغ غربی‌ها بروند.

آنها از جامعه میزبان توقع دارند نهادی برای خشونت اجتماعی علیه مهاجران در نظر بگیرند تا صدایشان به جایی برسد؛ نهادهایی که مهاجران و جامعه میزبان را با حق و حقوق و البته وظایفشان آشنا کند: «من و خیلی‌های دیگر مثل من که اینجا بزرگ شدیم هر چه یاد گرفته از مهر و محبت گرفته تا تنفر و بیزاری، همه را از مردم ایران یاد گرفته‌ایم؛ ما فرزند همین جامعه هستیم؛ چه قبول کنند چه قبول نکنند…»

ایران زمین الماس است؛ باید درو کردن بلد باشی!

اسدی با جدیت می‌گوید: «زمانی که طالبان وارد افغانستان شد، به یکی از کسانی که فکر می‌کردم صدایش به جایی می‌رسد گفتم که بدانید و آگاه باشید این حجم از آدم‌های نو ورود، افرادی هستند که مرگ انسان‌ها را دیده‌اند و سختی‌های روحی زیادی کشیده‌اند؛ نیاز به روان درمانی دارند. گفتم باید یک اردوگاهی در مرزهای ایران و افغانستان زده شود، این افراد باید آسیب‌شناسی شده و سپس وارد ایران شوند.»

کار خوب زیاد است ولی به شرطی که آدم کاری باشد، تعهد و اخلاق کاری داشته باشد، بازار را بشناسد، سواد زندگی کردن داشته باشد. جوانان الان از هر کسی به جز خودشان مطالبه‌گر هستند سکینه گرچه سال‌ها پشت به سد قانون‌های نانوشته و مسئولانی که پاسخگو نبوده‌اند خورده و وقتی به جامعه برگشته با ناملایمت‌های زیادی دست و پنجه نرم کرده اما درباره ایران و جمهوری اسلامی، مثل یک ایرانی غیور حرف می‌زند: «دشمنان جمهوری اسلامی از هیچ فرصتی را برای ایجاد جو ناامن و آشفتگی در این کشور نمی‌گذرند، در نتیجه می‌آیند و و مستقیم و غیرمستقیم بر موج‌های منفی علیه مهاجران دامن می‌زنند.» او باور دارد بسیاری از مهاجران جمهوری اسلامی را دوست دارند و تجربه خودش به او ثابت کرده که مهاجران سرمایه‌های یک کشورند، چراکه با حضور آنان پول و ارز در رفت و آمد است.

در جواب این سوال که افکار عمومی جامعه ایرانی بر این باور است که مهاجران شرایط شغلی و فرصت بازار کار را از ایرانی‌ها می‌گیرند؛ قاطعان می‌گوید: «بحران بیکاری وجود ندارد. ایران زمین و منبع الماسی است که فقط نیاز به درو دارد. جوان‌های امروزی می‌خواهند پشت میز بنشینند، ماهی ۲۰ میلیون حقوق بگیرد، یک حقوق زیرمیزی هم بگیرند ولی خیر از این خبرها نیست. کار خوب زیاد است ولی به شرطی که آدم کاری باشد، تعهد و اخلاق کاری داشته باشد، بازار را بشناسد، سواد زندگی کردن داشته باشد. جوانان الان از هر کسی به جز خودشان مطالبه‌گر هستند.»

بی‌سرزمین‌ترین آدم...

حرف سال‌های سختی که گذرانده تمامی ندارد، از ترس‌هایش می‌گوید، از اینکه به افغانستان برگردانده شود، از اینکه پول تمدید پاسپورتش را ندارد، از اینکه چقدر می‌تواند در خوابگاه دوام بیاورد، سرنوشتش چطور می‌شود و… می‌خواهد از ایران برود، درس بخواند، ازدواج کند و زندگی را تجربه کند؛ اما شرایط مدارکش به او اجازه خروج از ایران را هم نمی‌دهد. رد پای غم بر چهره‌اش مشهود است؛ بغض گلویش را فشار می‌دهد، با صدای خش‌دار می‌گوید: «من هم یک بنده‌ی خدا هستم، پدرم آدم و مادرم حواست، سیب خوردند و از جایگاه اصلی خود فرود آمدند، من بی‌سرزمین‌ترین آدم هستم، نه افغانستانی‌ها قبولم دارند و نه ایرانی‌ها. مرا بفرستید جایی که به عنوان یک انسان قبولم داشته باشند.»

بعد از دو ساعتی گفت‌وگوی غم‌بار و پر از اشک‌، سکینه حرف‌هایش را این‌طور تمام می‌کند: «دیگر نمی‌خواهم بمیرم، آدم بذله‌ گویی شده‌ام که روزهایم را می‌گذرانم! امیدوارم هیچ بنده‌ای زندگی را که من تجربه کردم تجربه نکند، همه جا صلح باشد، برای هم‌وطنان ایرانی‌ام آرزوی سرافرازی و شادابی و برای ایران عزیزم آرزوی عزت می‌کنم. ایران یک دانه است! یک گربه تنها در خاورمیانه که توانسته کل جهان را به زانو درآورد و من به آن افتخار می‌کنم.»

کد خبر 5975225

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • مهدی IR ۱۴:۱۹ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
      25 11
      گزارش خوبی بود. واقعا چه فرق می‌کنه کسی کجایی باشه؟ امیدوارم روزی برسه که هیچکس به خاطر ملیت خودش یا پدر و مادرش مورد توهین قرار نگیره.
    • NP IR ۱۵:۰۱ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
      17 5
      بانو شما به افغانستان به افغانستانی بود افتخار کنید دلیلی نداره که آدم یا روستایی بودن خودش یا عشایر بودن خودش یا از اقوام ایرانی افغانستانی بودن خود را از دیگران پنهان کنه . خود واقعیت حقیقی باش بانو و افتخار کن به ملیت کشور فرهنگ خودت تلاش کن برای ساختن کشور زیبا و اتحاد صمیمیت منطقه ملت ها
    • NP IR ۱۵:۰۸ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
      20 10
      واقعا ما به داشتن همسایه های خوب افتخار می کنیم اگر در اسلام دین قرآن به اخلاق رفتار با همسایه اشاره شده فقط شامل همسایه کنار منزل یا داخل آپارتمان که نیست بلکه می تونه شامل کشور ملت همسایه اطراف ما هم باشه .
    • NP IR ۱۵:۲۲ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
      12 4
      لا به لای صحبتش خواسته به جایی فرستاده بشه خوب چرا جنوب ایران رو انتخاب نمی کنه ما شیعه ها اهل سنت کلی هم مهاجرین در جنوب قشم کنار هم زندگی می کنند و هرگز هیچ بی احترامی به افغانی ها صورت نگرفته . جالب اینه دختران پسران فرزندان افغانی با اهل سنت جزیره و شیعه در یک مدرسه کنار با هم درس می خوانند
    • NP IR ۱۵:۲۷ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
      13 3
      لطفا خبرگزاری مهر از طرف بنده به عنوان یک خانم اگر این بانو رو ملاقات کردید یا تماس گرفتید جزیره قشم رو پیشنهاد بدید خدا رو شکر ما اینجا همه از مهاجرین گرفته تا اهل سنت شیعه اقوام مختلف کنار هم هستند
    • مشهدی DE ۱۷:۱۱ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
      9 21
      این چه کشور اسلامی است که بیک مسلمان دیکر که افغانی است به تحقیر نکاه می‌کند
      • حسین IR ۱۹:۱۳ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
        20 16
        خوب افغانیه دیگه پس چی بگن بگید المانی خانوم ناراحت نشه
    • محمدحسین IR ۱۸:۵۱ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
      16 17
      من به شخصه افغانستانی‌های عزیز رو هم‌وطن‌های خودم می‌دونم. و از این که به‌خاطر قوانین مهاجرتی فعلی، این همه دچار سختی شده‌اند، عمیقاً شرمنده و متأسف‌ام. مطمئن باشید همهٔ تلاش‌مون رو می‌کنیم تا این وضعیت تغییر کنه.
    • IR ۱۹:۱۲ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
      8 5
      خواهر هم وطنم به شجاعت، تحصیلات و تلاش تون افتخار میکنم اما گزارش خیلی دردآور بود،
    • حسین IR ۱۹:۱۸ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
      19 12
      من ایرانیم بهم نگید ایرانی بگید سوئدی ناراحت نشم 😂😉این خانم از اینکه اسم کشورش و میگن ناراحت شده 😳😳😳
    • زهرا بهرامی IR ۲۲:۵۵ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
      10 10
      کاش روزی برسد که همه اول به انسان بودن هم نگاه کنیم بعد به نژاد مهاجرین افغانستانی در ایران و کشورهای دیگر مسایل و مشکلات زیادی داشته اند اما همین برادران افغانستانی در زمان جنگ داعش جنگیدند و خیلی هایشان به شهادت رسیدند.
    • محمد ابراهیمی IR ۰۰:۰۳ - ۱۴۰۳/۰۷/۲۲
      1 2
      دقیقا من باخانم اسدی کم بیش اشنای دارم و شناخت دارم ادم محترم و بزرگواری هستن باعث افتخار ما هستید خانم اسدی ان شاءالله به امورات زندگی و آینده موفق و پیروز باشید ...